سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه با دانش خود به پیکار با نادانی اش برخیزد به بالاترین خوشبختی می رسد [امام علی علیه السلام]
لطفاً اسپیکر خود را روشن نمائید

تکرار

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/3/18 12:32 صبح


برای او همه روزها یکسان بودند ، و هنگامی که همه روزها یکسان باشند ، معنایش آن است که آدم دیگر نمی تواند رخ دادهای نیکی را که با هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگی اش رخ می دهند ، درک کند.

« کیمیاگر - پائولو کوئلیو »



کلمات کلیدی :

زندگی

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/3/17 12:20 صبح

 

اگر آدم همواره همان آدمهای ثابت را ببیند ، احساس می کند بخشی از زندگی اش را تشکیل می دهند. و از آن جا که که بخشی از زندگی ما می شوند ، هوس می کنند زندگی مان را تغییر بدهند. اگر آدم آن طور که آن ها انتظار دارند عمل نکند ، به باد انتقادش می گیرند. چون هرکس فکر می کند دقیقاً می داند ما باید چطور زندگی کنیم.

اما هرگز نمی دانند چگونه باید زندگی خودشان رابزیند.

« کیمیاگر - پائولو کوئلیو »




کلمات کلیدی :

زندگی

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/3/16 3:55 عصر

 
زندگی کتابی است پر ماجرا
 هیچگاه آنرا بخاطر یک  ورقش
دور نینداز




کلمات کلیدی :

زندگی

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/3/14 3:10 عصر


زندگی قصه آن یخ فروشی است که در پایان
روز از او پرسیدند :فروختی؟ 

گفت:نخریدند ....تمام شد





کلمات کلیدی :

دانستن

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/3/14 3:2 عصر


به آنچه می دانی عمل کن. آنچه نمی دانی بر تو آشکار خواهد شد!

"آیت الله بهجت"




کلمات کلیدی :

تناقض

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/3/14 1:51 عصر


اگر گوجه فرنگی می خواست خربزه ای باشد،

مسخره ای بیش نمی شد.

همواره در شگفتم،

که بس مردمان در این دغدغه اند،

که چیزی باشند که نیستند!

چرا باید خود را مسخره نمایاند؟

میتسوئو آئیدا(91-1924)



کلمات کلیدی :

عشق

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/3/12 3:6 عصر


چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد .

پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.

کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند».


*گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند*






کلمات کلیدی :

I LOVE YOU

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/3/8 2:28 صبح


دوستت دارم تا همیشه






کلمات کلیدی :

اوج

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 85/3/25 11:34 عصر


همیشه توی یه ارتفاع خوب ابر وجود نداره

هر وقت آسمون دلت ابری شد

بدون به اندازه کافی اوج نگرفتی

...





کلمات کلیدی :

تیرگی...

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 85/3/16 2:48 عصر


تیرگی می آید

دشت میگیرد آرام

قصه رنگی روز

میرود رو به تمام

...





کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10