تکرار
برای او همه روزها یکسان بودند ، و هنگامی که همه روزها یکسان باشند ، معنایش آن است که آدم دیگر نمی تواند رخ دادهای نیکی را که با هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگی اش رخ می دهند ، درک کند.
« کیمیاگر - پائولو کوئلیو »
کلمات کلیدی :
اگر آدم همواره همان آدمهای ثابت را ببیند ، احساس می کند بخشی از زندگی اش را تشکیل می دهند. و از آن جا که که بخشی از زندگی ما می شوند ، هوس می کنند زندگی مان را تغییر بدهند. اگر آدم آن طور که آن ها انتظار دارند عمل نکند ، به باد انتقادش می گیرند. چون هرکس فکر می کند دقیقاً می داند ما باید چطور زندگی کنیم.
اما هرگز نمی دانند چگونه باید زندگی خودشان رابزیند.
« کیمیاگر - پائولو کوئلیو »
زندگی قصه آن یخ فروشی است که در پایان
روز از او پرسیدند :فروختی؟
گفت:نخریدند ....تمام شد
چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد .
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند».
*گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند*
همیشه توی یه ارتفاع خوب ابر وجود نداره
هر وقت آسمون دلت ابری شد
بدون به اندازه کافی اوج نگرفتی
...