سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوندِ والا نام، حافظِ کسی است که دوست خود را حفظ کند . [امام صادق علیه السلام]
لطفاً اسپیکر خود را روشن نمائید

لحظه های دلتنگی ...

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/6/18 1:28 صبح

 

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم




کلمات کلیدی :

این شب ها ...

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/6/17 2:38 عصر


این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است



کلمات کلیدی :

خدا کنه که بفهمه

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/6/16 11:48 صبح


خدایا این همه مشکل

آخه من مگه چقدر طاقت دارم

خدایا چیکار کنم که بفهمه دوسش دارم ،
نمی دونم ...

اگه فردا اومد گفت که دیگه هیچی بین من
و تو نیست چیکار کنم

خدایا من که بعد از تو فقط اونو دارم

اونم می خوای ازم بگیریش

خدایا یه کاری کن اون فقط ماله من باشه

خدایا من دوسش دارم هیچی هم به غیر از
اون نمی خوام

شاید توقعه زیادی که اون ماله من باشه
، ولی خدا تو اگه بخوای همه چی شدنی میشه

 خدا کنه پیشم بمونه




کلمات کلیدی :

زندگی

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/6/6 7:53 عصر

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی

که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین میبرد...




کلمات کلیدی :

دو روز مانده به پایان جهان ...

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/6/1 12:27 صبح

 

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...

بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

 

منبع : سایت داستانک

 




کلمات کلیدی :

پاره آجر ...

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/5/30 12:28 صبح

 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . "
" برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

 

منبع : سایت داستانک




کلمات کلیدی :

غبار راه ...

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/5/28 12:15 صبح

 

فقط خیابان‌های هموار را برای گذرکردن انتخاب مکن،

در جاده‌هایی که هنوز ناشناخته‌اند قدم بنه تا اثری از تو برجای ماند،

نه فقط غبار راه




کلمات کلیدی :

همه دعوتند ...

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/5/22 11:45 عصر

 

ماه مهمانی خدا ، ماه نزول قرآن بر همه عاشقان مبارک باد. 

 

 

 




کلمات کلیدی :

زیبایی می آموزم

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/5/12 12:31 صبح

زغال را گفتند :
تو سیه روی قیرگون نهاد ،
آیا از بی ثمر بودنت
ننگ نمی داری ؟
زغال گفت :
وقتی که زمستان سرد آمد
و سکوت و سیاهی بر همه جا حکم راند
بیایید و بنگرید
چگونه با رقص شعله هایم
زیبایی می آموزم
و مفهوم حیات را آشکار می سازم.

«اسماعیل جمالی»





کلمات کلیدی :

جاری باش

ارسال‌کننده : امیر حسین رحیمی در : 89/5/11 12:9 صبح

 

چون آب ،

به خود ببالید و غره شود

حباب گردد

و چون از جریان باز ایستد

ببوید و بمیرد

 

رود می گوید

جاری باش و زلال

 

«اسماعیل جمالی»





کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10      >